زندگی نامه:
زندگینامه شهید از زبان مادرش: تا کلاس پنجم در روستای لاو درس خواند و به خاطر استعداد خوبی که داشت معلم هایش گفتند او را برای ادامه تحصیل به جای دیگری بفرستید و ما هم او را پیش پدر بزرگ و مادر بزرگش در اصفهان فرستادیم. در خانه به او «صولت» می¬گفتیم. آنقدر استعدادش خوب بود که سالی دو کلاس می خواند. من که سوادی ندارم اما به من گفتند حمزه علی دیپلم گرفت. یکروز به خانه آمد و گفت: «مملکت در حال حاضر بیشتر به من نیاز دارد و به من اجازه بدهید تا به خدمت بروم». مدرسه به او گفته بودند باید رضایت نامه بیاوری تا به خدمت بروی. من چون پسر اولم بود دلم راضی نمی شد از او دل بکنم. اما بعد اصرار کرد از جبهه و جنگ و حفظ اسلام و دین و مملکت برایم گفت و من هم رضایت دادم. به من گفت: «از ته دل از دست من و رفتنم به جبهه راضی هستی؟» گفتم بله راضیم.آخر خدمتش بود که شهید شد قبل از شهادتش هنگام عید نوروز بود که به لاو آمد و در کار کشاورزی به پدرش کمک کرد و وقتی به خدمت رفت تا مدت¬ها منتظر نامه اش بودم اما نامه ای از او نیامد. فقط بیست روز به شهادتش نامه ای از او آمد و گفته بود که حالش خوب است اما بعدها همرزمانش گفتند که ما اسیر شدیم ولی دوباره نیروهای ایران حمله کردند و ما را آزاد کردند تا اینکه حمزه علی در ۲۶/۲/۱۳۶۵ به شهادت رسید. همانگونه که با او سخن می گفتیم و پاسخ سئوالهایمان را می داد ناگهان بغضش شکسته شد و گفت «خدا سر شاهد است وقتی جسد حمزه علی را آوردند انگار هنوز داغ بود. وقتی چشمم به او افتاد و فریاد زدم حمزه علی چشمش را باز کرد و بست.»وقتی حمزه علی را به دنیا آوردم هنگام ظهر که مرا بیدار کردند و گفتند بلند شو پسرت را ببین وقتی او را نشانم دادند گفتم چرا چراغ توری را روشن کرده اید. گفتند چراغ توری نیست پسرت است. انگار نور بود. هنوز هم وقتی زنگ خانه می زنند فکر می کنم حمزه علی آمده است.مطیع و کم توقع و بی آلایش بود. هرچه می خواستم و هرچه می گفتم حتی اگر در توانش نبود به من نه نمی گفت.